آن بزرگوار قبيله مضر را در نتيجه سوء رفتار و اعمالشان نفرين كرد و از خداوند خواست كه آنها را لگد كوب كند و بشدت بلا گرفتار سازد و به قحطىهاى يوسف دچار گرداند و سالها گرفتار قحطى شدند.
يكروز مردى به پيشگاه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) شتافت و عرض كرد اى رسول محترم بخدا قسم نياورده مرا به اين محضر پاك مگر اين مشكلات كه شترهاى ما از لاغرى قادر بحرك دادن دمشان نيستند و حيوانى براى ما نمانده كه براى دوشيدن بيايد.
روح لطيف پيغمبر اكرم متأثر گرديد و در حق آنان دعا كرد: خداوندا براى آنان باران گوارا و زياد و پياپى و متصل و بدون تأخير و معطلى عنايت فرما، هنوز پيغمبر از جا تكان نخورده بود كه باران شروع كرد بباريدن، چنان باران آمد و تا يكهفته ادامه داشت كه اهل مدينه آمدند و گفتند يا رسولالله كوچهها پر از آب و سيل است، عبور و مرور قطع گرديد.
رسول خدا اين جمله را گفت حوالينا لا عينا به مزارع و كوه و دشت اطراف ما بريز نه به شهر، ابرها از مدينه خود را كنار كشيدند و يكماه بارش ادامه داشت187.
بدوران اقامت آن بزرگوار در مكه قريش به پيشگاه او آمدند و از قحطى شكايت نمودند، حضرتش فرمود فردا براى شما باران خواهد آمد، ولى فردا اهل مكه به آسمان نگاه كردند و ديدند هوا صاف و مانند شيشه است و بزرگ قريش به پيشگاه حضرتش شتافت و گفت وعده ديروزى كجا و اين رنگ آسمان كجا، ما هرگز براى تو اين گمان را نداشتيم.
در همان لحظه بود كه ديد ابرها پيدا شدند و كوه و دشت و دره و بيابان پر از آب گرديد اهل مكه پيش حضرتش آمده و گفتند از خدا بخواه كه باران را قطع كند. حضرت گفت اللهم حوالينا و لاعينا خدايا به اطراف شهر نازل كن نه بشهر، همان لحظه ابرها كنار رفتند188.