بـا سـاخـتـارى كـه بـراى انـسان مى شناسد و زندگى خويش و توصيه اش به ديگران نـظـريـه تـعـالى شـنـاخـتـيـش هم مسجل مى گردد: تامل فلسفى انسان را به هستى برتر نائل مى سازد.
ايـن نـظـر بـه ارسـطـو و افـلاطـون اختصاص ندارد. اغلب فلاسفه ، و شايد بتوان گفت اكـثـريـت قـريـب بـه اتـفـاقـشـان تـفـكـر فـلسـفـى را يـگـانـه عمل رشددهنده و تعالى بخش براى انسان قلمداد مى كنند.
برخى مورخان فلسفه 46 مى پندارند آموزه ارسطو در باب نفس - يا ساختار آدمى - آنـچـه را كـه از مـن ، شخصى مى سازد كه هستم ، تبيين نمى كند. لكن ارسطو به صراحت مى گويد سه نفس گياهى ، جانورى ، و عاقله ، خود من را مى سازد بطورى كه از كـشمكش اين سه قوه يكى بر دو ديگر غلبه مى كند و در شخص وى قوه عاقله زمام دو نفس ديـگـر را در قـبـضـه دارد و شـهـوت و غضب را رهبرى مى نمايد و آن ها را مانع از افراط و تـفـريـط شـده در حالت اعتدال نگاه مى دارد. و اين همان عدالت است يا آن طور كه از قديم مريدانش در ميهن اسلامى تعبير مى كنند: ملكه عدالت .
امـا در پـاسخ اين پرسش - كه براى وى مطرح نشده است - چه عاملى سبب مى شود يكى از ايـن سـه جـزء سـاخـتـار آدمى بر دو ديگر غالب آيد؟ به صراحت مى گويد طبيعت انسان ، همان طبيعتى كه نفس حيوانى را به جانوران و نفس گياهى را به گياهان داده است و به هر چيز ديگر طبيعت خاصش را. بدينسان وى قدرت يگانه اى را در سرتاسر هستى دست اندر كـارى دائمـى و لايـزال مـى بـيـنـد و آنـچـه را در آدمـى روى مـى دهـد از اعـمـال ، انـديـشـه ها، باورها، و زندگى هاى پست و عاليش به آن ارجاع مى دهد. اشياء از جمله گياهان ، جانوران ، و آدميان ، قوه هايى بيش نيستند كه به فعليت در مى آيند.
نـظـرش در بـاب جـامـعـه نـيز همين است . طبيعت - يا بگوييم نفس - جامعه با آن تحولات و تـغـيـيـرات و شـدن هـايـى كـه بـراى آن خـيـر اسـت بـه طـرز پـيـچـيـده و غـيـر قـابـل فـهـمـى گـره خورده است . فرد انسان بدون جامعه نمى تواند وجود داشته باشد. طبيعت ، تشكيلات سياسى و دولتهايى را بوجود آورده است كه در آنها نوعى تقسيم كار و در نـتـيـجـه چـند طبقه از مردم پيدا شده اند. بعضى برده اند برخى زن هستند، برخى مرد هستند، عده كمى هم حاكم و مالك همه چيز. طبيعت كار بيهوده و بى حكمت نمى كند. نوع بشر و هر دولت كه آدميان و طبقات مختلف در آن زندگى مى كنند غايت خاصى دارند. و ما موظفيم با عقلمان آن غايت را كه جز خير نيست دريابيم . معتقد است بردگان كه اكثريت بسيارى از مـديـنـه هـاى بـاسـتـانـى را تـشـكـيـل مـى دهـنـد و حـيـوانـات بـراى تشكيل يك جامعه يا دولت ، شايسته نيستند چون طبيعت آنان را چنين بوجود آورده است .
زنـان هـم فاقد اين شايستگى اند به سبب طبيعت خاصشان . اينطور آفريده شده اند. آنان در جامعه - دولت نقشى فرعى و دست چندم دارند.
ارسـطـو در طـلب ايـن كه بداند موجود از آن حيث كه موجود است چيست ؟ توضيح مى دهد كه مـعـنـى ايـن پـرسـش آن اسـت كـه وجود موجود چيست ؟ وجود موجود در موجوديت و ذات - نه در صفات - آن قرار دارد.
پـرسـش از وجـود به موجود و موجوديت تغيير جهت مى دهد و براى هر موجودى يا شمارى و نـوعـى از مـوجـودات يـك ذات يـا هـستى تغييرناپذير در نظر گرفته مى شود. ذات همان هيولى يا وجود بالقوه است . هر چيز، يا هر موجودى يك هيولى يا وجود بالقوه دارد و يك صورت يا وجود بالفعل يا فعليت يافته و شده . جسم عبارت است از هيولاى محض فعليت نـيـافـتـه و بى تعين كه چون فعليت يابد به گونه جسم براى ما مشهود مى افتد. جسم بـه نـوبـه خـود هـيـولايـى اسـت كـه مـتـحـول بـه انـواع جـمـادات مـى گـردد و جـمـادات مـتـحـول بـه گـيـاهـان مـى شـونـد و گـيـاهـان مـتـحـول بـه جـانـوران ، و جـانـور مـتـحـول بـه انـسـان مـى گـردد. هـر يـك از انـسان ، جانور، گياه ، جماد و جسم ، يك هيولاى صـورت يـا فـعـليـت يـافـتـه اسـت . اما هيولا، صورت چه چيزى است ؟ ارسطو مى گويد: هـيـولاى مـحـض يـا بـى تـعـيـن و بـى صـورت كـه قابل تعين يافتن و صورت پذيرفتن است قوه صرف يا محض است بدون فعليت . اما اين وجـود چـگـونـه قابل ادراك است ؟ پاسخ مى دهد: چنين چيزى وجود خارجى ندارد. فقط فرض ذهن ماست .
ذهن شما چرا چنين چيزى را مفروض مى گيرد؟ ارسطو اين پاسخ را دارد كه تفكر من ، تفكر فلسفى ام نوعى كارشناسى علاقه مندانه توام با تمركز ذهن بر روى يك چيز به قصد شناسايى ژرف آن است ، يك اپيستمه episteme. من تعلق خاطر به اين دارم كه انـسـان را، وجـودش را، پـى بـگيرم تا ببينم علل اوليه يا مبادى و سرچشمه هاى وجودش چيست ؟
سـرچـشـمـه وجـود انـسـان و مـوجـودات چـيـست ؟ پاسخ ارسطو اين است : جاذبه زيبايى عـقـل مـطـلق كـه بـى حـركـت است و آفريده هايش را به حركت در آورده به سير تقرب به سوى خويش برانگيخته جذب مى كند چنان كه عاشق جذب معشوق مى شود تا به وصالش برسد. محرك كل كائنات ، جاذبه زيبايى عقل مطلق است . در نتيجه ، هيولاى اولى به جسم تـحـول يـافـتـه اين يك به جماد و جماد به گياه و گياه به حيوان و حيوان به انسان ، و انسان به انديشه فرو رفته به تعقل و تفكر فلسفى همت مى گمارد.
سيطره تام كيهان - انسان شناسى اوپانيشادى بر تفكر ارسطو به خوبى نمايان است . وى تـنـهـا از مراقبه منتهى به خلسه ، و نفس كيهانى و شهود آن در حالت خلسه بى خبر مى ماند.
هر گاه به تجربه خلسه و نقش آن در كيهان - انسان شناسى اوپانيشادى پى برده بود نـظـرش را بـديـن تـرتـيـب تـكـمـيـل مـى كـرد: و چون به مراقبه همت گمارد جذب زيبايى عقل مطلق گشته استغراق يا فناى در نفس كيهانى يابد.
نظرات شما عزیزان: